آنک هلاک من همی
خواهد ومن سلامتش
هر چه کند به شاهدی
کس نکند ملامتش
باغ تفرج است و بس
میوه نمی دهد بکس
جز به نظر نمی رسد
سیب درخت قامتش
کاش که در قیامتش
بار دگر بدیدمی
کانچه گناه او بود
من بکشم غرامتش
عارف قزوینی
ببار ای بارون؛ ببار ..با دل وگریه کن؛ خون ببار
درشبهای تیره؛ چون زلف یار...بهرلیلی چومجنون ببار؛ای بارون
دلا خون شو؛خون ببار؛برکوه ودشت وهامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار؛بیاد عاشقای این دیار؛ببام عاشقای بی مزار؛ای بارون
ببارای بارون ببار؛بادل وگریه کن؛خون ببار...
درشبهای تیره؛چوزلف یار...بهر لیلی چومجنون ببار؛ای بارون
ببارای ابربهار؛بادل وحلقه زلف یار...دادوبیداد؛ازاین روزگار؛واه وداد؛به شبهای تار؛ای بارون
ببارای بارون ببار...بادل وگریه کن؛خون ببار
درشبهای تیره ؛چون زلف یار...بهرلیلی چومجنون ببار؛ای بارون
دلاخون شو؛خون ببار؛برکوه ودشت وهامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار؛بیادعاشقای این دیار؛ببام عاشقای بی مزار؛ای بارون
بی همگان بسرشود بی توبسر نمی شود.....داغ تودارداین دلم جای دگرنمی شود
دیده عقل مست توچرخه چرخ پست تو....گوش طرب بدست توبی توبسرنمی شود
جان زتو جوش میکنددل زتو نوش می کند....عقل خروش می کندبی تو بسرنمی شود
جاه وجلال من توئی ملکت ومال من توئی.....آب زلال من توئی بی تو بسرنمی شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی........آن منی کجا روی بی تو بسرنمی شود
بی تو اگربسرشدی زیرجهان زبر شدی........باغ ارم سقرشدی بی تو بسر نمی شود
خواب مرا ببسته ای نقش مرابشسته ای......وزهمه ام گسسته ای بی توبسرنمی شود
مولانا
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ، علمزدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
...
حسین منزوی
وقتی که دستت از لب من دور میشود
شعرم شبیه ناله ی تنبور میشود
من جیغ میشوم تو مرا کوک میکنی
من اشک میشوم و فضا شور میشود
هی اخم میکنی به دلم زخمه میزنی
اما دلم برای تو ماهور میشود
لبخند میزنی و خود ماه میشوی
لبخند میزنی همه جا نور میشود
حالا که دستهای تو من را گرفته اند
بیدار میشوم، غزلم کور میشود
...
سید حسن حسینی
شعرم شبیه ناله ی تنبور میشود
من جیغ میشوم تو مرا کوک میکنی
من اشک میشوم و فضا شور میشود
هی اخم میکنی به دلم زخمه میزنی
اما دلم برای تو ماهور میشود
لبخند میزنی و خود ماه میشوی
لبخند میزنی همه جا نور میشود
حالا که دستهای تو من را گرفته اند
بیدار میشوم، غزلم کور میشود
...
سید حسن حسینی
قصّه ی عشق غم انگیز...نمی فهمیدیم!
وسعت حادثه را نیز نمی فهمیدیم
زرد بودیم همه عمر ، ولی تا گفتند:
- علّتِ زردیِ پاییز؟ نمی فهمیدیم!
نه ، نشد غارت "یک دل" بکنیم ، انگاری
ما به اندازه ی چنگیز نمی فهمیدیم!!!
سالها دربدرِ درک حقیقت بودیم
"شمس" را گوشه ی "تبریز" نمی فهمیدیم
فرقِ بین هوس و عشق کمی مبهم بود
از دو چشم دغل و هیز نمی فهمیدیم!
ما مترسک شده بودیم وَ چیزی غیر از -
اتّفاق ِ سرِ جالیز نمی فهمیدیم
"زندگی قصّه ی تلخیست..." وَ مشکل این بود
قصّه ی تلخ و غم انگیز نمی فهمیدیم
.........
امید صباغ نو
وسعت حادثه را نیز نمی فهمیدیم
زرد بودیم همه عمر ، ولی تا گفتند:
- علّتِ زردیِ پاییز؟ نمی فهمیدیم!
نه ، نشد غارت "یک دل" بکنیم ، انگاری
ما به اندازه ی چنگیز نمی فهمیدیم!!!
سالها دربدرِ درک حقیقت بودیم
"شمس" را گوشه ی "تبریز" نمی فهمیدیم
فرقِ بین هوس و عشق کمی مبهم بود
از دو چشم دغل و هیز نمی فهمیدیم!
ما مترسک شده بودیم وَ چیزی غیر از -
اتّفاق ِ سرِ جالیز نمی فهمیدیم
"زندگی قصّه ی تلخیست..." وَ مشکل این بود
قصّه ی تلخ و غم انگیز نمی فهمیدیم
.........
امید صباغ نو
نظرات شما عزیزان: